داستان زندگی کردن
حسن خانواده 5 نفره ای بودند ، او یک برادر و یک خواهر داشت ، پدر او کارگر بود و مادرش خانه دار .حسن صبح بیدار شده برای اینکه به دانشگاه برود ، نمازش قضا شده بود ، ناراحت بود بخاطر قضا شدن نمازش ، امتحان داشت ، دیشب تا دیر وقت بیدار بود تا بتواند تمام مطالب امتحان را بخواند ، اما همه ی مطالب را نخوانده بود وچون نمازش قضا شده بود ، اعصابش ناراحت بود ، باصدای بلند گفت مامان زود باش زود باش صبحانه رو اماده کن ، مامانش بعد از خواندن نماز صبح ، خوابش برده بود ، او باصدای بلندش ، مادرش را از خواب بیدار کرد ، پدرش مدتی بود که به شهر دیگری رفته بود تا کار کند، یک لقمه نان و پنیر خورد وبا موتورش به سمت دانشگاه رفت ، درب دانشگاه اجازه ندادند موتورش را داخل ببرد ، اما او شروع کرد به داد و بیداد که من مسئول فلان چیز هستم و امتحان دارم باید بروم داخل ، اما اجازه ندادند ، او ناچار موتورش را در پارکینگ پارک کرد ، برادر حسن، علی ، دبیرستانی بود ، حسن قول داده بود که امروز او را به مدرسه برساند اما او فراموش کرده بود ، خواهر حسن دانشجو بود اما نه دانشجوی دانشگاه شهرستان ، بلکه دانشجوی دانشگاه پایتخت ، یعنی تهران . حسن به دانشکده رسید از پله ها بالا رفت ، همین که بالا می رفت به سازندگان دانشگاه بد و بیراه می گفت ، رسید به دوستانش ، سلام و احوال پرسی کرد ، امتحان شروع شد با یکی از دوستان هماهنگ کرد که کجا بنشیند و چگونه ارتباط برقرار کند ، او با دوست دیگرش هماهنگ کرد که گوشی اندروید خود را به او بدهد، احمد شاگرد اول کلاس بود ، او آمد و به سمت اولین صندلی رفت ، او همه ی مطالب را خوانده بود ، اصلا نگران نبود ، رضا(دوست حسن) به او گفت بعد امتحان می خواهیم بریم جلسه ی دکتر روحانی ، حسن گفت بیا میریم بعدش ، حسن امتحانش رو داد منتظر رضا ایستاد ، رضا هم امتحانش رو داد ، در همین حین که با رضا داشتن می رفتن ؛احمد گقت ، بیاید بریم ، رفیقم ، پایان نامه ارشدش رو میخواد دفاع کنه شما هم بیاید .حسن در همین حین گفت : درس رو فعلا رها کن بچسب به سیاست ...
خترناکه حسن!!!!!!
دوست دارم ارتباط این حسن رو با اون"حسن" که جدیداً واسه خودش حسنی شده رو زودتر بدونم...