پدر یعنی : تمام وجودت
پسربچه ای بود نامش امیرحسین ، می خواست برود مدرسه ، از سرویس مدرسه اش جامانده بود ، لازم بود تا پدرش او را به مدرسه برساند ، پدرش یک چشمش را از دست داده بود امیرحسین از اینکه پدرش با چنین وضعیتی تا مدرسه همراهی اش کند شرم سار و خجول بود اما هیچ به پدرنگفت ، هنگامی که امیر حسین با پدرش به مدرسه رسیدند همکلاسی های بازیگوش ، امیرحسین را مسخره کردند!!!
امیر حسین کم کم بزرگ شد حادثه ی ناخوشایند کودکی اش در انباری ذهنش خاک می خورد ، ازدواج کرد ، مدرک ارشدش را از دانشگاه شریف گرفت و برای اخذ مدرک دکتری هم به خارج از کشور رفت و فرزندان و همسر خود را به خارج از کشور رفت ،
پدرش خوشحال از موفقیت امیرحسین برایش هدیه خرید و با وجود کهولت سن ، تصمیم گرفت تا فرزندش را ببیند . زنگ خانه به صدا در آمد ، کیست ؟!! بابا هست از ایران آمده است! پدر وارد خانه امیرحسین می شود فرزندان امیرحسین از چهره ی نابینای پدر بزرگ می ترسند و جیغ می زنند و فرار می کنند !!
امیرحسین که نظاره گر صحنه هست خاطره ی مدرسه اش را به یاد می آورد در همان حال با عصبانیت به پدرش رو می کند و می گوید از خانه من برو بیرون . برو بیرون !
امیرحسین به ایران باز می گردد با ورودش به ایران جشن می گیرند اما امیرحسین هرچه به اطرافش چشم می دوزد خبری از پدر نیست ، مادر نامه ای را از طرف پدر به امیر حسین می دهد
در نامه نوشته شده است : امیرحسین جان در کودکی در حادثه ای تصادف کردی، دکتر ها گفتند چشمت کور خواهد شد ، نیاز به پیوند قرنیه هست ، کسی حاضر به پیوند قرنیه نبود ، من ، پدرت قرنیه چشمم را به تو هدیه کردم تا در آینده بتوانی موفق باشی.خداحافظ فرزندم
حال امیرحسین بود و غم بزرگی که رهایش نمی کرد!
حضرت آقا یه چی میگن جناب رئیس جمهور چیز دیگری !!؟
عیدت مبارک
اول تبریک میگم رتبه کنکور ارشدت عالی بود
دوم که مطالبت هم خوبن ولی من نفهمیدم اخر تو چه زمینه ای وبلاگ مینویسی سیاسی ؟ اجتماعی؟ فرهنگی؟ مذهبی؟ اخلاقی؟ قرآنی؟ نظامی؟ تفسیری؟ تهدیدی؟ تحلیلی؟
البته چه اشکال داره شاید همش با هم هست
خلاصه موفق باشی برادر