همنشین دل

ای همنشین من در این دنیا،تو تمام غم های مرا بخاطر بسپار وهمیشه در اندیشه ات نگهدار و به تاریخ بگو که عده ای همیشه بدنبال حقندونخواهند گذاشت که مستکبران بر مسثضعفان وپابرهنگان حکومت کنند.

سقوط فرهنگی تهران

جمعه, ۹ خرداد ۱۳۹۳، ۰۴:۳۹ ق.ظ

اولین اتفاقی که تمام حواسم را به خودش جلب کرد، مراعات نکردن بزرگان و موسفیدان در اتوبوس های بی آر تی بود؛ جایی که جوانان نشسته حاضر به بخشیدن جایشان به این عزیزان نمی شدند؛ البته بعضی از جوانانی که وجدانشان به طور کامل سرکوب نشده بود و نفس های آخرش را می کشید برای آرام کردنش، سرشان را پایین می گرفتند و به نوعی حالت تباکی را به خاطر شرمندگی از صورت پدرانشان انجام می دادند و تیر خلاص به وجدان نیم جانشان می زدند. همین که اتوبوس ایستگاه ها را یک به یک سپری می کرد رفته رفته به جمعیت داخل اتوبوس اضافه می شد. اما آن چیزی که برای ما بچه حزب اللهی ها جای تعجب داشت، بی خیالی مردم از احترام به حقوق یکدیگر و پا گذاشتن روی پای همدیگر و هل دادن های بی مورد بود که نتیجه ای جزء، حق الناس و گله و بحث و جدل برای مردم نداشت. آنقدر اتفاقات عجیب و غریب که باورمان شده بودیم که همان طوری که برای عبور از گِیت، باید بلیط تهیه کنیم، برای سوار شدن نیز باید کلی زور و بازو خرج کنیم تا مجوز ورود به ما بدهند. با کمی تأمل می شد به این نتیجه رسید که اگر مردم حقوق همدیگر را در سوار شدن رعایت می کردند، چه بسا زودتر به مقصدشان می رسیدند و حتی افراد بیشتری سوار اتوبوس می شدند.

پس از نیم ساعت به نمایشگاه کتاب رسیدیم؛ از اتوبوس پیاده شدیم و روانه نمایشگاه شدیم. اتفاق دیگری که بیشتر وجدان ما بچه شهرستانی ها را به درد آورد، مربوط به پدری حدوداً 60 ساله می شد که گرمازده شده بود و تن های تنها، تلو تلو کنان به دنبال سایه ای می گشت؛ اتفاقی که در این صحنه وجدان ما را به درد آورد این بود که مردم، نه تنها بی تفاوت از کنار او رد می شدند، بلکه مواظب بودند که خدای ناکرده دستان آن پیرمرد که تعادل هم نداشت به آنها اصابت نکند؛ اما اتفاق دردناک تر این بود که در میان مردمی که از کنار پیرمرد رد می شدند، جوانان به ظاهر مذهبی ای هم بودند که - مذهبی بودنشان را از روی ریش و چادر و سر و وضع ظاهرشان حدس زده بودیم - بی تفاوت و بدون اندک توجهی مثل بقیه ی مردم از کنار پیرمرد رد می شدند. این ریش و چادر برای ما بچه مذهبی ها خیلی از اوقات حکم حق و باطل را دارد البته نه آن ریش و چادری که وسیله ی زینت و آرایش باشد. حیرت ما زمانی بیشتر شد که با تعجب و بعضاً تمسخر همین مردمِ بی تفاوت رو به رو شدیم؛ زمانی که، من و دو سه نفری از رفقا که با هم بودیم با دیدن حالات آن پیرمرد، با دست پاچگی به یاریش شتافتیم و با پبدا کردن مکان مناسب و رساندن آب خنک به او، پیرمرد را از گرمازدگی نجات دادیم. اتفاقات مشابه ای که در شهرهایمان تکرار می شد و تعداد دلواپسانش هم از دو سه نفر بیشتر می شد؛ کسی هم پیدا نمیشد که با مسخره کردن و چشم هایی که از حدقه بیرون زده، تیکه بندازد و بگوید دایه ی دلسوزتر از مادر.

اتفاق دیگری که برای ما خشکِ مذهبی ها خیلی جای تعجب داشت، گپ زدن های خیلی بی دلیل دختران و پسران مسئول در نمایشگاه بود؛ نه اینکه در میان بازدیدکنندگان چنین صحنه هایی ندیدیم نه، ولی آنها را به دید خواهر برادری نگاه کردیم که ما در همینش هم شک داریم که مگر برادری غیرتش اجازه می دهد که با خواهرش با آن وضعیت و یا بالعکس بیرون بیاید، چه برسد به نمایشگاهی با اون همه چشم... . وجه تمایز این منظره با مناظر خواهر برادری در این بود که مثلاً خانم محجبه ای که مسئولیت غرفه ای را به عهده داشت در برخورد با همکارش که اتفاقاً مرد بود و وضع ظاهری خوبی هم نداشت، بی پرده و دریغ از ذره ای حیا خیلی راحت شوخی می کرد و می خندید. با دیدن چنین صحنه ای مات و مبهوت مانده بودم که چگونه این اتفاق را برای خودم هضم کنم؛ خانمی که از یک طرف چادر به سرداشت و کلی مواظبت می کرد و از طرف دیگر با آن پسرِ ... ، گل میگفت و گل میشنید. جای دردناک قصه، گپ زدن های جوان مذهبی ما با دختر یا پسرِ لاابالی، نه در زمینه ی کاری بلکه در زمینه های شوخی و خنده و مُشتی خزعبلات است که به شوقِ کسب لذت انجام می گرفت.

قبل از این، نگرانی ما، هم نشینی و رفاقت پسران و دختران هم طیف و روشن فکر (!) با یکدیگر بود ، ولی در این سفر صحنه گپ زدن های دختر و پسر مذهبی ما با دختر و پسرِ لاابالی بر وسعت نگرانی ما افزود. مشکل از کجاست، نمیدانم؛ شاید آن دختر چادر به سر با توجه به جوّ پیرامونش، ایمانش کفاف زندگی در این محیط را ندهد؛ شاید اگر در شهر دیگری زندگی می کرد، با همین ایمان ناقص عاقبت به خیر هم می شد. هر چه هست مربوط به دیش های ماهواره ای است که در نتیجه ی آن ذائقه ی مردم تغییر کرده است؛ نشانه های شخصیت و برتری عوض شده است؛ هدف زندگی خانواده ها هم تغییر کرده است و رقابت بر سر مُد و اشرافی گری و چشم و هم چشمی شده است؛ سبک زندگی ای مورد مقبول واقع شده است که در آن خبری از اسلام و زندگی اسلامی نیست. از همه بدتر بلایی است که بر سر مردم پایتخت و دیگر شهرهای بزرگ ما آمده و مردمانش را از حس همدردی و تعاون به فردگرایی و منافع شخصی سوق داده است. بلایی که در نتیجه آن، امر به معروف و نهی از منکر کمتر معنی پیدا می کند و اتفاقاتی چون جنایت میدان کاج  رخ می دهد؛ بلایی که در نتیجه آن، جوان 20ساله مملکت ما بی هیچ عذاب وجدانی روی صندلی اتوبوس می نشیند و تعارف خشک و خالی هم به بزرگتر بالاسرش نمی کند؛ بلایی که در نتیجه آن، به اظهار کمک پیرمرد گرمازده ی حاضر در نمایشگاه توجهی نمی شود. خلاصه بلایی است که در نتیجه آن، چراغ قرمز «اسلام آمریکایی» در متن زندگی ما روشن می شود و دین را محدود به چاردیواری ها می کند. بلایی که آنچنان میان خانواده ها جا باز کرده که وقتی عده ای خشکی مذهب و شهرستانی پا به چنین شهری می گذارند از همان بدو سوارشدن در اتوبوس های بی آر تی انگشت نما می شوند و با این دید که انگار از دوران 20سال پیش آمده اند، مورد تمسخر و تعجب قرار می گیرند.

انگار نه انگار تهاجمی شده و ضربه هایی به پیکره ی این خانواده ایرانی وارد شده... .

البته منکر این هم نیستیم که خانواده های ایرانی - اسلامی خوبی هم در بین این همه سیاهی وجود دارد.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۳/۰۳/۰۹
حامد برزگر

نظرات  (۳)

سلام. مطمئنا این گوشه ای از مشاهدات شما بود که اختلاط محرم ونامحرم در آن پر رنگ تر جلوه می کرد.تمام بدبختی ما از کم رنگ شدن عمل به دستورات و احکام اسلامیست. اسلام را قاب گرفتیم و زدیم به دیوار اتاق. تاهر وقت صحبتی شد بگوییم ماهم یکی به دیوار داریم در همین حد. امام خمینی میفرمایند تمام بدبختی مردم به علت عدم آگاهیشان از دستورات اسلام است.
ما اسلام را درست نفهمیدیم. موفق باشید.
۱۰ خرداد ۹۳ ، ۰۴:۰۰ مصطفی قاسمی
شاید آن دختر چادر به سر با توجه به جوّ پیرامونش، ایمانش کفاف زندگی در این محیط را ندهد
....................
سلام حامد عزیز
در مورد اون 23دقیقه مکالمه تلفنی اون شب باشماتو اتوبوس داشتم بعدش فکر میکردم و مقایسه با اتفاقات ملک سلیمان

پاسخ:
پاسخ:
سلام آقا مصطفی.ممنون که سرزدید به وبلاگ.راستی آقا مصطفی این متن رو من ننوشتما ؟!!
۱۰ خرداد ۹۳ ، ۰۴:۲۳ احسان عابدی
سلام حامدی
ارشدت مبارک اخوی
این تهران که گفتی کجا هست؟ طرفای ابرقو و آباده است؟

پاسخ:
پاسخ:
سلام آقا احسان.سلام بر برنده وبلاگ برتر! خواهش می کنم.نظر لطفتون هست! انجام وظیفه ای بوده در راستای فرمایشات حضرت آقا!
آقا احسان یک سری از مسائلی که تو تهران اتفاق می افته ولی تو شهرستان ها اتفاق نمی افته رو نمیشه گفت. کمی هم اون موقع اگر بنویسی سیاه نمایی میشه!
راستی این متن رو "حامد" ننوشته!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی